به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم