گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش