باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش