گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش