گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش