سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش