قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده