رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده