سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود