او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد