ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده