غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را