ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم
به دریا بنگرم، دریا تو بینم
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
خدایا! داد از این دل، داد از این دل
که یکدم مو نگشتُم شاد از این دل
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت