باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
سرسبزی ما از چمن عاشوراست
در نای شهیدان، سخن عاشوراست
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
آتش چقدر رنگ پریدهست در تنور
امشب مگر سپیده دمیدهست در تنور؟
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
قد قامت تو کلام عاشورا بود
آمیخته با قیام عاشورا بود
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
آگه چو شد از حالت بیماری او
دامن به کمر بست پیِ یاری او
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود