نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی