غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده