مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را