آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید