خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود