او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟