خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده