دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده