قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده