شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

گردن‌بند پر برکت

از جابر بن عبد الله انصارى روایت شده: روزى رسول خدا(صلى‌الله‌علیه‌وآله) نماز عصر را با ما به جا آورد، از نماز که فراغت یافت جلوس فرمود و مردم گِرد او حلقه زدند؛ در همین اثنا پیرمردى سالخورده و از پاافتاده از مهاجران عرب با لباسى مندرس وارد مسجد شد، رسول اکرم(صلى‌الله‌علیه‌وآله) حال وى را جویا شد. عرض کرد: فردى گرسنه و تهی‌دستم و تن‌پوشى براى خود ندارم، حاجتم را روا فرما. پیامبر اسلام(صلى‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «خود چیزى ندارم که تو را بى‌نیاز کنم ولى هر کس فردى را به راه خیر راهنمایى کند، در اجر و پاداش، همانند انجام‌دهندۀ آن کار است، اکنون به خانه کسى که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نیز دوستدار اویند، رهسپار شو، وى در راه خدا دیگران را بر خود ترجیح مى‌دهد، به خانۀ فاطمه برو.»
خانه فاطمه(علیهاالسلام) در جوار خانه رسول خدا(صلى‌الله‌علیه‌وآله) که ویژۀ خود و همسرانش بود، قرار داشت. پیامبر فرمود: «بلال! بپا خیز و این مرد را به خانۀ فاطمه راهنمایى کن.»
مرد عرب به اتفاق بلال راهى شد؛ وقتى به دَرِ خانۀ زهرا رسید با صداى بلند فریاد زد: درود بر شما اى اهل‌بیت نبوّت، که [خانه شما] جایگاه آمد و شد فرشتگان و محل فرود آمدنِ قرآن است که از پیشگاه پروردگار جهانیان توسط جبرئیل امین نازل گردید.
فاطمه(علیهاالسلام) در پاسخ فرمود: «بر تو نیز درود، شما کیستى؟»
عرض کرد: پیرمردى عربم از راهى دور خدمت پدر بزرگوارتان سرور کائنات رسیدم هم او که به بهشت مژده مى‌دهد. اى دخت پیامبر! من اینک، تن‌پوشى با خود نداشته و گرسنه‌ام، مرا از این گرفتارى رهایى بخش، خدا تو را مشمول رحمت خویش گردانَد.
در آن ایام زهراى اطهر و امیرالمؤمنین و رسول اکرم(علیهم‌السلام) سه روز غذایى تناول نکرده بودند و پیامبر از وضعیت على و زهرا آگاه بود. فاطمه(علیهاالسلام) پوست گوسفندى را که با برگ درخت «سلم»، دباغى شده بود و شب‌ها امام حسن و امام حسین(علیهماالسلام) بر آن مى‌خوابیدند نزد فقیر آورد و به او فرمود: «اى مرد! این پوست را بگیر شاید خداوند چیزى بهتر از آن نصیب تو گرداند» مرد عرب عرضه داشت: اى دخت رسول خدا! من از گرسنگى نزدت شِکوه کردم و شما پوست گوسفندى به من مى‌دهى، با شکم گرسنه‌ام چه کنم؟
بلال مى‌گوید: وقتى زهراى مرضیه این سخن را از فقیر شنید، دست بُرد و گردنبندى را که فاطمه دختر حمزة بن عبدالمطلب عموى پدرش به وى هدیه کرده بود، از گردن خود جدا کرد و به مرد عرب داد و فرمود: «این گردنبند را بستان و آن را بفروش، شاید خداوند بهتر از آن را به تو عوض دهد».
مرد عرب گردنبند را گرفت و به سمت مسجد آمد. پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) در جمع یارانِ خویش نشسته بود که پیرمرد وارد شد و عرضه داشت: اى رسول خدا(صلى‌الله‌علیه‌وآله)! فاطمه این گردنبند را به من بخشید و فرمود:«آن را بفروش».
بلال مى‌گوید: رسول اکرم(صلى‌الله‌علیه‌وآله) از مشاهده این منظره به گریه افتاد و فرمود: «چگونه خداوند بهتر از آن را نصیب تو نگرداند در صورتى که این گردنبند را فاطمه دخت محمد سرور دختران حضرت آدم(علیه‌السلام) به تو بخشیده است.»
عمار یاسر از میان جمع به پا خاست و عرضه داشت: اى رسول خدا! اجازه مى‌فرمایید این گردنبند را خریدارى کنم؟ پیامبر فرمود: «عمّار! به خرید آن اقدام کن، اگر جنّ و إنس در خریدارى این گردنبند شرکت جویند، خداوند آنان را به آتش دوزخ عذاب نخواهد کرد.»
عمّار به مرد عرب گفت: گردنبند را چقدر مى‌فروشى؟ گفت: شکمى سیر از نان و گوشت، بُردى یمانى که خود را بدان بپوشانم و در آن براى پروردگارم نماز بگزارم و یک دینار هزینه‌اى که مرا به خانواده‌ام برساند...
عمّار سهمیۀ اشیائى را که رسول اکرم(صلى‌الله‌علیه‌وآله) از خیبر به او اختصاص داده بود، فروخته و جز اندکى از آن باقى نمانده بود، به مرد عرب گفت: من در قبال این گردنبند بیست دینار و دویست درهم هجَرَى و بُردى یمانى به تو هدیه مى‌کنم و مرکبم را به تو مى‌سپارم تا تو را به منزلت برساند و با خوراکى از نان و گوشت تو را سیر خواهم گرداند.
مرد عرب در پاسخ گفت: اى مرد! تو چه اندازه سخاوتمندى! و بدین‌سان عمّار او را به خانۀ خود بُرد و آنچه را به او وعده داده بود، عملى ساخت. پیرمرد عرب نزد رسول خدا(صلى‌الله‌علیه‌وآله) بازگشت و حضرت به او فرمود: «آیا سیر شدى و لباسى به دست آوردی؟» عرضه داشت: آرى؛ پدر و مادرم فدایت، بله بى‌نیاز گشتم. پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله)  به او فرمود: «بنابراین، در حق فاطمه با کارى که انجام داده دعا کن.»
مرد عرب عرضه داشت: خدایا! ما تو را به وجود نیاورده‌ایم بلکه تو آفریدگار ما هستى و جز تو معبودى براى پرستش نداریم، تویى که همه گونه روزى به ما ارزانى مى‌دارى. خدایا! به فاطمه موهبتى عنایت کن که نه چشمى مانند آن را دیده باشد و نه گوشى نظیرش را شنیده باشد. و رسول اکرم(صلى‌الله‌علیه‌وآله) بعد از دعاى آن مرد عرب، آمین گفت و رو به یارانش کرد و فرمود:
«یاران! خداوند در حقیقت چنین موهبتى را در دنیا به فاطمه عنایت کرده است، زیرا پدرى چون من دارد و در دنیا شخصى نظیر من وجود ندارد و على همسر اوست و اگر على نبود هرگز همتایى براى فاطمه وجود نداشت، دیگر این که خدا حسن و حسین را به زهرا عنایت کرده که جهانیان نظیر آنان را سراغ ندارند، آن دو، سالار جوانان نوادگان پیامبران و سرور جوانان اهل بهشت‌اند.»
در آن مجلس مقداد و عمّار مقابل پیامبر قرار داشتند رسول خدا(صلى‌الله‌علیه‌وآله) به آن‌ها فرمود: «دوست دارید در فضیلت زهرا بیشتر برایتان بگویم؟»
عرض کردند: آرى؛ پیامبر فرمود:
«جبرئیل بر من نازل شد و گفت: آن‌گاه که فاطمه دنیا را وداع گوید و به خاک سپرده شود، فرشتگان نکیر و منکر در قبر، از او مى‌پرسند: پروردگارت کیست؟ پاسخ مى‌دهد: پروردگارم خداست. مى‌پرسند پیامبرت کیست؟ مى‌گوید: پدرم. سئوال مى‌کنند ولىِّ تو کیست؟ در پاسخ مى‌گوید: [على] همین فردى که لب قبرم ایستاده؛ یاران! آیا علاقه دارید از فضیلت زهرا بیشتر برایتان بگویم؟ خداوند گروهى از فرشتگان را مأموریت داده که زهرا را از هر سو حفاظت کنند، این فرشتگان در دنیا و کنار قبر و هنگام مرگ، از او جدا نمى‌شوند و بر او و پدر و همسر و پسرانش درود فراوان نثار مى‌کنند، هر کس مرا پس از رحلتم زیارت کند، گویى در دوران حیاتم زیارتم کرده و آن کس که فاطمه را زیارت کند، چنان است که مرا زیارت کرده و آن که على بن ابى طالب را زیارت کند، گویى به زیارت فاطمه نائل شده است و هر کس به زیارت حسن و حسین رود، گویى على را زیارت کرده و هر کس فرزندان حسن و حسین را زیارت نماید، چنان است که خود آن دو بزرگوار را زیارت کرده است.»
بدین ترتیب، عمّار گردنبند را با مُشک مُعطّر ساخت و در بُردى یمانى پیچید و آن را به «سهم» غلام خود که او را از سهمیۀ اموال خیبر خریدارى کرده بود، سپرد و به او گفت: این گردنبند را بستان و تقدیم رسول خدا(صلى‌الله‌علیه‌وآله) نما و خود نیز از آنِ پیامبر هستى.
غلام گردنبند را گرفت و آن را خدمت رسول اکرم(صلى‌الله‌علیه‌وآله) آورد و حضرت را در جریان سخنان عمّار قرار داد. پیامبر(صلى‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «نزد فاطمه بشتاب و این گردنبند را به او بده و خود نیز در خدمت فاطمه باش».
غلام، گردنبند را نزد فاطمه آورد و فرمودۀ رسول خدا(صلى‌الله‌علیه‌وآله) را به عرض وى رساند، فاطمۀ زهرا(علیهاالسلام) گردنبند را گرفت و غلام را نیز آزاد کرد و غلام لبخندى زد.
فاطمه(علیهاالسلام) پرسید: چرا خندیدى؟ عرضه داشت: برکات زیاد این گردنبند مرا به خنده وا داشت، چرا که این گردنبند گرسنه‌اى را سیر کرد و برهنه‌اى را لباس پوشاند و مستمندى را بى‌نیاز ساخت و غلامى را آزاد کرد و سرانجام به صاحبش برگشت. (۱)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. پیشوایان هدایت، ج۳ (صدیقه کبری حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام)، ص۴۶-۵۰؛ به نقل از بحارالانوار، ۴۳ / ۵۸-۵۶.