شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

أشکُو إلیکَ غُربتی

چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت

باید به قول عرشیان، چشمان او را
آیینه‌های روشن هفت‌آسمان گفت

چشم غزل روشن شد آن وقتی که با اشک
از گفته‌های چشم او با دیگران گفت

آمد به میدان باسلاح چشم‌هایش
با اشک‌هایش گریه گریه ناگهان گفت:

ای لطف بسیار تو برمن بی‌کرانه
تنها دلیل ندبه‌های عاشقانه

عشق تو در این سینه کاری ژرف دارد
مولای من این عبد با تو حرف دارد

ای که سراپا حرفم و تو گوش هستی
شوق مرا زیباترین آغوش هستی

آرامش آغوش تو مانند دریاست
«آنجا که باید دل به دریا زد همین‌جاست»

فانوس اشکی دارم و فانوس آهی
می‌جویمت با اشک و آهم یا الهی

از مادرم آموختم پروانه باشم
از کودکی عبد در این خانه باشم

از مادر من مهربان‌تر کیست جز تو؟
از مادر من مهربان‌تر نیست جز تو

تو صاحب تورات و انجیل و زبوری
روشن‌ترین تصویر از آیات نوری

«یا صاحبی فی وحدتی»، پشت و پناهم!
«یا عُدَّتی فی شِدَّتی»، بی‌تکیه‌گاهم

از خود نکردی لحظه‌ای هم ناامیدم
تنها مرا مگذار ای تنها امیدم!

هرگز مگیر از چشم‌هایم خنده‌ات را
در آتش خشمت مسوزان بنده‌ات را

رحمی به اشک و التماسم کن الهی
از آتش دوزخ خلاصم کن الهی

با هر فرازی تشنه‌تر می‌شد گلویش
بغضی امانش را برید و بی‌امان گفت

شاید رباب و نجمه در خیمه شنیدند
آنجا که از مهر خدا با کودکان گفت

«رَبِّ بِما ألبَستنی»، یعقوب چشمش
با اشک از پیراهن آرام جان گفت

او گفت از دندان و لب‌هایش در آن روز
تفسیر آن را شرحه شرحه خیزران گفت

«أشکُو إلیکَ غُربتی وَ بُعدَ داری»
این جمله را سمت مزاری بی‌نشان گفت

اشک از دو چشمش چون دو مشک باز می‌ریخت
اشکی که با عباس از آب روان گفت

بعد از دعا خورشید از آن سرزمین رفت
عید آمد و ماه بنی‌هاشم اذان گفت