شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

خطبۀ دریغ

سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است

قرآن به نیزه می‌رود این‌جا هزار بار
جز خطبۀ دریغ به منبر نمانده است...

در کوچه‌های هاشمی آتش هنوز هست
باور مکن که حادثه دیگر نمانده است

دشمن خیال کرد کتاب غدیر سوخت
دشمن خیال کرد که کوثر نمانده است...

تکفیر می‌کنند پیاپی امام را
ایمانشان به مصحف و دفتر نمانده است

شمشیرهای یکسره کوفی‌ست در نیام
راهی ورای گریۀ پرپر نمانده است

دیگر کجای شب تهی از ابن‌ملجم است؟
در کوفه جز سیاهی خنجر نمانده است

فردا تمام جامه‌‎دران‌اند پشت در
فردا ولی چه فایده حیدر نمانده است!