شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

کفر کوفه

قافله قافله از دشت بلا می‌گذرد
عشق، ماتم‌زده از شهر شما می‌گذرد

آه ای مردم غفلت‌زدۀ خواب آلود
سحر از کوچه خالی ز دعا می‌گذرد

روزها‌تان همه شب باد که خورشید زمان
برسر نیزه، سر از جسم جدا می‌گذرد

چشمتان چشمۀ خون باد که بر ریگ روان
کاروان از بر‌تان آبله‌پا می‌گذرد

ننگ پیمان‌شکنی تا ابد ارزانی‌تان
که فرات عطش از خون خدا می‌گذرد

می‌شناسیدش و از نام و نسب می‌پرسید؟
وای از این روز که بر آل عبا می‌گذرد