ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود