عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا تماشا کن تماشا کن تماشا جَزاک الله... ای سردار بیدست سَقاکَ الله... یا ساقی العطاشا رجزهایش میان شطّ رها بود انا العباس... شعری آشنا بود جدا شد از هم آن ترجیعبندی... که بند آخرش، ادرک اخا بود