...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
هر آتشی که هست نهان در دم سحر
صنع تو بر عذار شفق کرده آشکار
گلگونۀ شفق نه شگفت ار نمود سرخ
زیرا که دارد آتش مهر تو در کنار
از صنع توست کآینۀ تاب آفتاب
بزداید از کنار افق زنگِ زنگْبار
وز حکم توست کَافسر شام سیاهروی
پنهان کند طلیعۀ صبح سپیدکار
صنعتوران چرخ به امر تو بستهاند
نُه طاق و هفت طارمِ این نیلگون حصار...
ای عندلیب گلشن جان بر چمن خرام
تا بشنوی ز منبر گل نغمۀ هزار
یک ره به چشم فَاعتَبروا گر نظر کنی
صاحب بصارتی شوی از روی اعتبار
در عالم ظهور نظر کن که ظاهر است
در هر چه بنگری اثر صنع کردگار...
زاوراق گونهگون چمن حجتی بخوان
زَالوان رنگرنگ بهار آیتی بیار
از سبزه بین که فرش زمرّد کشیدهاند
وز قطرههای ژاله بر او دانهها نثار
در سجده بین بنفشه و اندر قیام سرو
اندر رکوع نرگس و اندر دعا چنار...
جیب سحر ز بوی ریاحین معطر است
گویی که شانه کرد صبا جعد زلف یار...
بر کارگاه صنعت او آب، حلّهباف
در بارگاه خلعت او خاک، حلّهدار
فراش فرش خلقت او باد خوشخرام
نقاش نقش صنعت او آب خوشگوار...
از رنگ صنع اوست رخ لاله دلفریب
وز بوی لطف او چمن باغ گلْعِذار...
ای فهم تیزگام، عنان بازکش که وَهْم
در بارگاه حضرت عزت نیافت بار
بیگانه شد ز نُزهت او درک آشنا
دیوانه شد ز سَطْوت او عقل هوشیار
واله شد از کمال الوهیَّتش علوم
قاصر شد از جلال ربوبیَّتش وقار
وقت است بعد از این، که از این گفتهها زنیم
در دامن عنایت او دست اعتذار...
ما تنگدست و مفلس و بیاستطاعتیم
با این همه به مغفرت تو امیدوار
تو بینیاز و ما همه مشتی نیازمند
بر خاک ره نهاده سر عجز و افتقار
ما در حجابِ کردۀ خویش و تو عیبپوش
ما زیر بار معصیتیم و تو بردبار
از طاعت آبروی نیاوردهام مگر
باران لطف آورد آبی به روی کار
کو توبۀ درست که ما خود شکستهایم
کو طاعتی که روز حساب است در شمار...
سر تا قدم غبار گناهم فرو گرفت
باشد که ابر لطف تو بنشاند این غبار
از هر چه کردهایم بر آن پردهای بپوش
وز هر چه گفتهایم خدایا تو در گذار
از کردههای رفته اگر باز پرسیام
فریادم از مصیبت امسال و برگ پار
آنجا که زاهدان به عبادت کنند فخر
«ابن حسام» و مسکنت و فقر و اضطرار