شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

به یارانش بفرمایید

همیشه سفره‌اش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد

دلش اندازۀ ریگ بیابان بی‌وفایی دید
ولی اندازۀ آغوش دریا مهربانی کرد

نگاهش شرح نابی بود از «الجار ثمّ الدار»
اگر با این و آن مانند زهرا مهربانی کرد

چه خواهد کرد با مهمان کوی خویش آن مردی
که با دشنام‌گوی خویش حتی مهربانی کرد

چرا دنیا به کامش ریخت زهر غصّه و غم را؟
چرا با مهربانی‌های او نامهربانی کرد؟

«الا ای تیرهایی که پی تشییع می‌آیید
نبوده یارِ او جز غم به یارانش بفرمایید»


دل او می‌گرفت از آن همه زخم‌زبان هرگاه
نظر می‌کرد بر انگشترش: اَلعِزَةُ لِله

کسی که در پناه شانۀ او کوهسار و دشت
کسی که ریزه‌خوار سفرۀ او آفتاب و ماه

مگر تاریخ غربت‌زا! چه رخ داده‌ست در ساباط
که سجاده کشیده زیر پای خستۀ او آه

قیامش مستتر گشته‌ست در غم‌نامۀ صلحش
و صلحش می‌شناساند به مردم راه را از چاه

خجالت می‌کشد حتی زره زیر عبای او
از آن یاران ناهمراه، آن یاران ناهمراه

«الا ای تیرهایی که پی تشییع می‌آیید
نبوده یارِ او جز غم به یارانش بفرمایید»...


مدینه کوفه شد، کوفه دوباره از صدا افتاد
و اما بعد... یاد خطبه‌های مرتضی افتاد

و اما بعد... «این مردم خدایا خسته‌اند از من»
و پژواک صدایی مهربان در گوش‌ها افتاد

مدینه کوفه شد کوفی‌تر از آنی که بنویسم
خدایا این چه آتش بود در دامان ما افتاد

به‌پیش غیرت چشم برادرهای بی‌تابش
تنی - انگار کن پیراهن یوسف - رها افتاد

و امّا بعد... تابوت از هجوم تیرها گل داد
و باران شد، تو گویی اشک از چشم خدا افتاد

«الا ای تیرهایی که پی تشییع می‌آیید
نبوده یارِ او جز غم به یارانش بفرمایید»