نازم آن زنده شهیدی که برِ داور خویش
سازد از خونِ گلو تاج و نهد بر سر خویش
تا دهد صبح ازل، هدیه به سلطان ابد
به سر دست بَرَد جسم علیاکبر خویش
تا شود مُهر نماز مَلک اندر ملکوت
ریخت بر بام فَلک خون علیاصغر خویش
میرود راهِ خدا با سر خود بر سر نی
چون به زیر سُم اسبان نگرد پیکر خویش...
آن سلیمان که اگر خاتم از او خواهد دیو
بند انگشت دهد، همره انگشتر خویش
در شگفتم چه جوابی به خدا خواهد داد
قاتل او چو در آید به صف محشر خویش...
چشمهٔ چشم «ریاضی» گهر از خون جگر
ساخت تا هدیهٔ آن شاه کند گوهر خویش