شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

سرو رشید

خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوان‌های تو را در شب عید آوردند

جیب پیراهنی آغشته به خون را گشتند
نامه‌ای را که به مقصد نرسید آوردند

نامه مثل جگر تشنۀ تو سوخته بود
قفل آن باز نشد هرچه کلید آوردند

مادرت گفت کبوتر شده‌ای، می‌دانست
آسمان را به هوای تو پدید آوردند

لحظۀ رفتن تو خوب به یادش مانده
آب و آیینه و قرآن مجید آوردند

جانماز متبرّک شده‌اش را آن‌ روز
با گلی سرخ که از باغچه چید آوردند

وقت رفتن تو خودت روضۀ اکبر خواندی
کوچه ابری شد و باران شدید آوردند

سال‌ها بعد، تو از راه رسیدی امّا...
خوب شد مادرت آن ‌روز ندید آوردند...

پیکری را که به شش‌ماهگی‌ات می‌مانست
پیکری را که به قنداق سفید آوردند

حتم دارم که خود حضرت زهرا هم بود
روزهایی که به این شهر شهید آوردند