شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

صبح‌خیزان عشق

الهی به مستان میخانه‌ات
به عقل‌آفرینان دیوانه‌ات

به دُردی‌کش لُجّۀ کبریا
که آمد به شأنش فرود إنَّما

به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقی کوثر، به شاه نجف

الهی به آنان که در تو گم‌اند
نهان از دل و دیدۀ مردم‌اند...

به نور دل صبح‌خیزان عشق
ز شادی به اندُه ‌گریزان عشق...

که خاکم گِل از آب انگور کن
سراپای من آتش طور کن

خدایا به جان خراباتیان
کز این تهمت هستی‌ام وارهان

به میخانۀ وحدتم راه ده
دلِ زنده و جان آگاه ده

که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم

می‌ای ده که چون ریزی‌اش در سبو
بر‌آرد سبو از دل آواز هو

از آن می که گر عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب‌چراغ...


جهان، منزلِ راحت‌اندیش نیست
ازل تا ابد، یک ‌نفس بیش نیست

چو مستان به هم مهربانی کنیم
دمی بی‌ریا زندگانی کنیم

بگرییم یک‌دم چو باران به هم
که اینک فتادیم یاران به هم

سراسر جهان گیرم از توست بس
چه می‌خواهی آخر از این یک‌نفس؟

فلک بین چه با جان ما می‌کند
چه‌ها کرده است و چه‌ها می‌کند

برآورد از خاک ما گَرد و دود
چه می‌خواهد از ما سپهر کبود

نمی‌گردد این آسیا جز به خون
الهی که برگردد این سرنگون

من آن بی‌نوایم که تا بوده‌ام
نیاسایم ار یک ‌دم آسوده‌ام

رسد هر دم از همدمانم غمی
نبودم غمی گر بُدم همدمی

در این عالم تنگ‌تر از قفس
به آسودگی کس نزد یک نفس...

به میخانه آی و صفا را ببین
مبین خویش را و خدا را ببین

گدایی کن و پادشایی ببین
رها کن خودی و خدایی ببین...

صوفی‌نامه (دستگاه ماهور)