شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

نگین بخشی

حدیث خاتم و انگشتری بخوان با من
روایت زحل و مشتری بخوان با من

عقیق سرخ، که اندوه می‌برد از دل
چو کهربا غمِ صد کوه می‌برد از دل

عقیق سرخ در انگشت دست راست، خوش است
اگر که نقش نگین نامی از خداست، خوش است

اگر جدا نشویم از خدا و از ره راست
عقیق، آینۀ عاقبت به خیری ماست

به محفلی که گل سرخ، هم‌زبانم شد
دو بیت ناب شنیدم، که نقش جانم شد:

«بسا کسا که ز تقوا به عرش، سیر کند
ولی چنان شود آخر، که رو به دیر کند

برای هر که دعا می‌کنی به صدق و صفا
بگو که عاقبتش را خدا به خیر کند»
::
بیا به قصۀ خاتم، به نور برگردیم!
به باغ عشق، به باغ بلور برگردیم

«ابوذر» آن که به صدق حدیث، شد مشهور
که از عشیرۀ عشق است و از قبیلۀ نور

کنار چشمۀ زمزم، به دیگران پیوست
سلام کرد و سخن گفت، تا سکوت شکست

که ای جماعت دل‌بستۀ رسول خدا!
گرفته روشنی از بازتاب شمس هدی

به گوش خویش شنیدم: که آن پیمبر نور
که بود نور درخشان نخل وادی طور

حدیث فضل علی را به دوستان می‌گفت
دلیل برتری‌اش را به این و آن می‌گفت

علی‌ست در سفر عشق «قائد البرَرَه»
و در حمایت اسلام «قاتِلُ الکَفَره»

کسی که یار علی شد، خداست یاور او
همیشه خرم و سبز است، باغ باور او

و از ولایت او، هر که دست بردارد
هزار بار به ذلت، شکست بردارد

ادامه داد ابوذر، که ای اهالی عشق!
که دل‌سپردۀ مهرید، مهر والی عشق!

در آن زمان که گل از باغ معرفت چیدم
شگفت واقعه‌ای را به چشم خود دیدم

شگفت واقعه‌ای خارج از تصور بود
ز بندگان خدا «مسجدالنبی» پر بود

معاشران، همه آیات راز می‌خواندند
و با پیمبر رحمت، نماز می‌خواندند

که سائلی ز در آمد، سؤال نقش لبش
نیازمند کمک، جانِ عافیت‌طلبش

از آن نمازگزاران، امید رحمت داشت
امید لطف و کرم با هزار زحمت داشت

ولی کسی به ندایش، نگفت لبیکی
نه مژده‌ای ز کرامت، نه از کرم پیکی

به ناامیدی بسیار، دیده‌ای تر داشت
خداخدا به لبش، دست بر دعا برداشت

که ای خدا! تو گواهی، کسی جواب نداد
کسی به تشنگی‌ام، نیم جرعه آب نداد

به حرمتِ عرقِ شرمِ من، نسوخت دلی
کسی نکرد ترحم، به مشت آب و گلی

دلم شکست و نشد هم‌نوای من، نَفَسی
خدا کند که نیفتد نیاز کس به کسی

در آن فضای غم‌انگیز و التماس و سکوت
که خواند سائل درمانده ربّنایِ قنوت

«علی» که بود در آن آستان به حال رکوع
گشوده بود به افلاکِ نور، بال رکوع

علی که بار امانت نشست برپشتش
اشاره کرد به انگشتری در انگشتش

فقیر آمد و بر دیدگان نهاد آن را
گرفت از کف او خاتم سلیمان را

پیامبر که نمازش تمام شد، آن‌گاه
ز سوز سینه برآورد، ناله‌ای جانکاه:

که ای خدا که به موسی وزیر بخشیدی!
و «شرح صدر» به او بی‌نظیر بخشیدی!

که برگِ سبز، به دست برادرش دادی
که از برادر او بال و شهپرش دادی

ز پیشگاه تو من، شرح صدر می‌خواهم
و ماه روشن شب‌های قدر می‌خواهم

امیدوار تو هستم که کارساز تویی
که دلنواز تویی، پرده‌دار راز تویی

تو آگهی که علی خوب‌تر ز جان من است
که پرفروغ‌ترین مهر خاندان من است

علی که سینه‌اش از عشق منجلی شده است
ز فیض تربیت من، علی، علی شده است

علی که تیغ اگر زد، برای حق زده است
کتاب معرفت و عشق را ورق زده است

که قُوتِ خسته‌دلان را به شانه‌اش برده‌ست
غمِ شکسته‌دلان را به خانه‌اش برده‌ست

که در مصافش، دشمن ز بیم می‌لرزد
ولی چو بید، ز اشک یتیم می‌لرزد

علی که از شب قدر است ناشناخته‌تر
ندیده عشق از او، مردِ پاک‌باخته‌تر

علی، که هست گل دلپذیر من، یارب
چه می‌شود، بشود او وزیر من، یارب
::
هنوز گرم دعا بود با تمام وجود
که با پیامِ رسا، جبرئیل آمده بود

که ای رسول خدا! آیه‌ای تلاوت کن
و کام جان را، سرشار از حلاوت کن

بخوان که وحی خدا، «إنّما وَلَیُّکُم» است
مراد، ساقی سرچشمۀ «غدیر خم» است

بگو به ساقی کوثر، تو جانشین منی
که روح مکتب و آیینه‌دار دین منی

تو در رکوع نه تنها زکات بخشیدی
به قلب عالم هستی، حیات بخشیدی

تو شرح آیه «آتَیتُمُ الزّکوة» شدی
تو جان، به متن «اَقیمُ الصّلوة» بخشیدی

به عاشقان ولایت، گل از کرم دادی
به تشنگان هدایت، برات بخشیدی

تو با مجاهدت خویش، با صبوری خود
به رسم و راه نبوت، ثبات بخشیدی

که فتح باب کرم از تو بود روز نخست
قسم به شب که نگین‌بخشی حسین از توست

همان شبی که شب وصل جان‌نثاران بود
شبی که سینۀ صحرا ستاره‌باران بود

شبی که پیکر خورشید بود روی زمین
در آسمان همه‌جا بود گفت‌وگوی زمین

شبی که سایۀ یک ساربان به راه افتاد
و برق خنجر از آن‌جا به چشم ماه افتاد

برای آن‌که شود رسم عاشقی خوش‌تر
عزیز فاطمه انگشت داد و انگشتر

به کربلای حسینی اگر گریز زدم
سری به دامنِ آن دشت لاله‌خیز زدم

مرا به صبح چنین دلپذیر می‌بخشند
مرا به حرمت و قدر غدیر می‌بخشند

قسم به فجر و «شفق» روی دل به عاشوراست
غدیر حادثه‌ای متصل به عاشوراست