شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

هنگامۀ محشر

بی‌سایه مرا آن نور، با خویش کجا می‌برد
بی‌پرسش و بی‌پاسخ، می‌رفت و مرا می‌برد

ها! گفت تماشا کن گُلخاک شهیدان را
خالص نشدی ورنه، این خاک تو را می‌برد!...

هنگامۀ محشر بود، یا وعدۀ دیگر بود
آن پای که بی‌سر بود، تن را چه رها می‌برد

رو سوی خطر می‌رفت، یا سیر و سفر می‌رفت؟!
هم باورمان می‌داد، هم باورمان می‌برد

پیری که غریبی را، از کرب‌وبلا آورد
این بار غریبان را، تا کرب‌وبلا می‌برد!