گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش