گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی