این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
ما بهر ولای تو خریدیم بلا را
یک لحظه کشیدیم به آتش یمِ «لا» را
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش