عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد