مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است