مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود