عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت