من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی