روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
افتاده در این راه، سپرهای زیادی
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
پیراهنت از بهار عطرآگینتر
داغت ز تمام داغها سنگینتر