سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش