باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید