روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها