سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری