بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد